هویج بستنی



قسمت اول پست: کلیک

به مرور بنده پذیرفتم که دارای اختلال اضطراب هستم. روانشناسم برام روزی دو الی سه بار مدیتیشن با شمع رو تجویز کرد و همون تابستون یوگا رو شروع کردم. مدیتیشن رو اصولی تر یاد گرفتم و تازه فهمیدم چرا مربی breakdance ام میگفت مثل چوب خشک شق و رق و منقبض می ایستم. چون بنده اضطراب داشتم، حتی موقع رقصیدن! مربی یوگام تاکید داشت که شونه هامون رو شل و پایین نگه داریم و من الان هیچ ایده ای ندارم که چجوری با شونه های منقبض بالا کشیده شده، یه سبک لش رو میرقصیدم!

خیلی زود یاد گرفتم که نفس، باید از دماغ مبارک بره تو، از دماغ مبارک بره بیرون و در حین دم و بازدم شکم مبارک باید بالا پایین بشه. عین وقتایی که کسی در خواب ناز به سر میبره. اما ادم های مضطرب چجوری نفس میکشن ( و حتی چجوری با نفس کشیدن هم خودشونو به سا میدن؟) این عزیزان نفس رو میدن تو سینه! دقت بفرمایید تو فیلما، وقتی یکی از عصبانیت نفس نفس میزنه، سینه اش بالا پایین میشه. پس دادن نفس تو سینه ممکنه. 

من کنکور داشتم. شکنجه ی درس خوندن و تمرکز حواس سرجاش بود. راهی جز مدیتیشن نبود. مدیتیشن کردم، مدیتیشن کردم و مدیتیشن کردم. تو هر شرایطی، محال بود شب قبل نگاه کردن به شمع و مراقبه بخوابم. اما خواب! فروردین ۹۸ بود که رسما از خواب های قاطی شده با حملات پنیک ( بله اون چیزی که تا الان ازش با عنوان دلشوره ازش یاد کردیم یه اسم علمی داره تحت عنوان پنیک) عاصی بودم. یه کتاب خریدم به نام : این کتاب شما را میخواباند _ نشر البرز . و شروع کردم دکور اتاق رو عوض کردن. فهمیدم رنگ های نارنجی و قرمز برام سم هستن و تا تونستم اتاق رو از ابی و سفید پر کردم. فضا رو خنک نگه داشتم و از جریان هوای تازه غافل نشدم. یه سری کار روانی کردم تا به خودم یاد دادم خوابیدن ترسناک نیست و هر کاری تو کتاب گفته بود و من میتونستم انجام بدم، انجام دادم. 

در صدر همه اینها، عامل اصلی تشدید کننده اضطراب رو پیدا کردم و جلوش رو گرفتم. این خودش، ۵۰% داستان رو حل کرد. معرفی میکنم، این عامل کثیف و کشنده: تکنولوژی! 

اینجاهای قصه بود که وبلاگمو حذف کردم، تلگرام و اینستاگرام رو حذف کردم و فقط فقط فقط خواستم زنده بمونم! نتیجه همه تلاش های من؟ حملات پنیک متوقف شد! 

روزایی رو تجربه میکردم، که حتی باورم نمیشد قبلا دستام عرق میکردن! کیلومترها دور از اضطراب. 

تمام این مدت، زندگیم یه جنگ دائمی بود. بین خودم و اضطراب. تمام جون و انرژیم رو صرف به دست اوردن ارامش کرده بودم. هیچ جا کم نذاشته بودم و با همه اینها، از یه جا به بعد، اضطرابم دوباره برگشت! روزهایی رو یادمه که دلم میخواست کله ام رو بکوبم تو دیوار! تا اون موقع اگر هم حمله ای بود میتونستم فکر کنم به اندازه کافی یوگا و مدیتیشن نکردم، ولی بیش از یک سال میشد که ۲۴ ساعت در حال جنگیدن و مدیتیشن کردن بودم! فقط دنبال یه نقطه بودم که اضطرابم توش برای همیشه متوقف بشه و اون نقطه، به دست نمیومد! 

رفتم پیش روانشناس نازنینم و با اب پاکی مواجه شدم. یک جمله! یک جمله که باعث شد دیگه بیخیال جنگیدن بشم: اضطراب درمان ۱۰۰% نداره. تا اخر عمرت، قراره باهات بیاد. اون کنارته. هیچوقت ولت نمیکنه. اضطراب، توی ژن شماست. بله. حالا احتمالا درک میکنید چرا اجازه دارم به ژنتیک خانواده مون فحش بدم. این مزخرفه که حس کنی زندگیت یه جهنم بی پایانه و گس وات پسر؟ یه نفر با دکترای روانشناسی داره برات توضیح میده: زندگیت یه جنگ و جهنم بی پایانه. تمام تلاش هام تا به اینجا و تمام تلاش هام تا اخر عمر، قرار نیست اوضاع رو درست کنه! چون اصلا هیچ راهی برای درست کردنش نیست! فقط میشه کنترلش کرد. اونم با جنگیدن توی یه حنگ دائمی! 


ایا روانشناسم، قصد داشت منو دق بده؟

ایا من تونستم هرگز دوباره روزهای ارومی رو داشته باشم؟

ایا مدیتیشن رو ول کردم؟

بذارید جواب سوال اخر رو بدم: Hell yeah! البته که ول کردم! 


برای دریافت پاسخ سوالات خود، با ما همراه باشید.


ادامه دارد.


وقتی بچه بودم از مادربزرگ میشنیدم که دلم شور افتاده» و بر همین اساس فکر میکردم چیزی که تجربه میکنم یک دلشوره ی طبیعی است: اینکه پایین قفسه سینه ام گودال سیاه و بزرگی باز میشود و تمام من هری میریزد تویش! جهان برای یک ثانیه تاریک میشود و من میترسم. بله. لابد دلشوره است. 
بعدترها، سعی میکردم خودم را توجیه کنم که حس ششمی دارم و فاجعه را قبل از وقوع حس میکنم. دغدغه ام در ان سن روابط فاطمه و مهیار بود. حتی روز و ساعت این دلشوره ها را حفظ میکردم تا بعدا از فاطمه بپرسم ایا در ان زمان اتفاق بدی افتاده بوده؟
در همین حین، پرسش اخرم قبل از خروج از مطب هر دکتری این بود که ایا میداند چرا دست های من عرق میکند؟
تا روزی که دیدم دختر عمه ام هم مدام دستمال دستش است و میگفت این تعریق دست ها ارثی است. (بنده از همینجا خار و مادر ژن های خانواده مان را میبوسم)
میرسیم به دوره دبیرستان. اخر هفته ها همه خانواده ام در خانه مادربزرگ جمع میشدند ولی من نه. چون هر شنبه امتحان ریاضی داشتم. کتاب و دفتر و بطری اب را دور خودم ردیف میکردم و مینشستم کف پذیرایی. سعی میکردم بخوانم، نمیتوانستم تمرکز کنم، دست هایم عرق میکرد، اب میخوردم، دستشویی ام میگرفت، پرخوری عصبی میکردم. دوباره سعی میکردم بخوانم. زیر بغل هایم خیس خیس میشد، دوباره دستشویی. یک سیکل مصیبت بین دستشویی، اشپزخانه و کتاب! اخر هفته هایم به معنی واقعی کلمه کثافت بار بودند. من بالای کتاب جان میکندم. به معنی واقعی کلمه. 
حالا که خانه مادربزرگی وجود ندارد و دو نفر از جمع خانواده کوچکم هرگز قرار نیست کنار بقیه باشند، خوب میدانم بزرگ ترین حسرت زندگی ام چیست. 
بعدها، فهمیدم علاوه بر ان سیاه چاله ی زیر قلب و تعریق، در مواقع دلشوره (!) ضربان قلبم شدید میشود و تنگی نفس میگیرم. برای همین تنگی نفس هم بود که وقتی با مامان و بابا و خاله رفته بودیم لوستر بخریم نتوانستم توی مغازه بمانم. وقتی رفتم بیرون تا هوا بکشم، شنیدم مادرم میگفت: اینم از بچه هامون! شانس منه دیگه!
دبیرستان به اخر رسید و سال کنکور، عمق فاجعه بود. به وضوح روزهایی را خاطرم هست که به تخت خوابم مثل بمب ساعتی نگاه میکردم و غروب خورشید، نوید ورود من به شکنجه گاه بود: از خوابیدن وحشت داشتم. 
نصفه شب در حالی از خواب میپریدم که خیس عرق بودم، نفسم بالا نمی امد، قلبم توی حلقم میزد و یک سیاهچاله عمیق ته دلم مرا میبلعید! این دیگر عمق فاجعه بود.
اما! گل سر سبد جمع و چیزی که در تمام این سالها حضور داشت! از همان بچگی، وسایلم را جا میگذاشتم. دبستانی که بودم کاپشن نوی زیبایم را روی موتور سر کوچه مدرسه جا گذاشتم، نوجوان که بودم همیشه نصف وسایل زندگیام توی سبد گمشده های باشگاه بود، همین چند وقت پیش هم ساعتم را خانه بردیا و عینکم را خانه ارش جا گذاشتم. این امکان وجود دارد که وقتی صحبت میکنید، حرف های شما را بشنوم، ولی گوش ندهم. برای همین نباید یک لیست بلند بالا را برای من بخوانید تا بخرم یا انجام بدهم یا هر چه. چون فراموش میکنم. چیزهای بسیار زیادی را فراموش میکنم چون تمرکز حواسم کم است. 


ایا از چسناله های درون پست خسته شده اید؟
ایا کنجکاوید بدانید که اکنون با اضطراب خود چه کرده ام؟ 
ایا من به یک گنج طلایی درمان اضطراب دست یافته ام؟
نقش روان شناس زیبایم در روند اضطراب من چه بود؟
در پست بعدی با ما همراه باشید.
ادامه دارد.


قسمت دوم: اینجا  و  قسمت اول: اینجا 


اینجاهای قصه، میرسیم به دانشگاه. مشکلات با خوابگاهی شدن من چند برابر میشن. وسایل مدام بین خونه و خوابگاه جا میمونن. کارت دانشجویی دائما گم میشه. کارت مترو؟ هیچوقت نیست! و برنامه تخمی دانشگاه باعث میشه من نتونم برم کلاس یوگا. مدیتیشن؟ حتی حرفشم نزن. 
اینجاهای داستان قهرمانمون خسته است. دهنش سرویس شده. فهمیده که اضطرابش قرار نیست بند بیاد! و باور کن، اون دیگه حتی نا نداره یک قدم برای بهتر کردن زندگیش برداره! مدام به این فکر میکنه هیچ چیز هیچ وقت درست نمیشه. و درست در همین ایام، اتفاق هولناکی رخ میده که دخترمون پرت میشه تو قعر افسردگی. با همون حال افسرده اش، بالاخره زیر بار اضطراب کم میاره، و سعی میکنه با مدیتیشن خودشو برگردونه. اما توی مدیتیشن هاش، مغزش منحرف میشه و یه سری دریافت های تاریک و ترسناک داره. حالا میفهمه چرا یوگی ها تاکید دارن مدیتیشن برای افراد افسرده ممنوعه. این وسط، سعی میکنه از پس افسردگی بر بیاد. الویت اول زندگی میشه مبارزه با افسردگی. قهرمان به کرات، به کرات، به کرات به گا میره. ویتامین دی مصرف میکنه، سعی میکنه با دوستاش وقت بگذرونه، اهنگای هادی پاکزاد رو از روی گوشیش پاک میکنه، شب تو پیاده رو قدم میزنه و زیر لب برای خودش شعرای امییدوارکننده انگلیسی بلغور میکنه و قبل همه این کارا، موهاش رو کوتاه میکنه.
خب. میرسیم به قرنطینه. قهرمان الان چطوره؟ قهرمان برگشته وبلاگ. و تلگرام. و اینستاگرام. میخواد یاد بگیره مصرف تکنولوژیش رو کنترل کنه. داره به قیمت جونش این ازمون رو میده. پنیک ها برگشتن، تعرق زیاد برگشته، ولی از پس افسردگی بر اومده. قهرمان داره تلاش میکنه که خودشو مجاب کنه و برگرده سراغ مدیتیشن. با توجه به دریافت های سیاهش تو دوره افسردگی، یه مدت از مدیتیشن هم میترسبد.
هنوزم، حتی فکر اینکه زندگیم یه جنگ دائمیه خستم میکنه. ولی مدام به خودم میگم میتونم کنترلش کنم. سعی میکنم خودمو با بقیه مقایسه نکنم و تحت شرایط استرس هم قرار نگیرم. اخرین کاری که برای حذف شرایط استرس انجام دادم، حرف زدن م بود. براش توضیح دادم که همچین مشکلی دارم و ازش خواستم درک کنه اولیت زندگی من زنده موندنه! موفق شدن و جا به جا کردن کوه قاف در الویت دوم قرار دارن. 
این همه حرف زدم که برسم به این دو کلام اخر : 
به تمام ادمایی که اضطراب دارن: لطفا از بخش اول و دوم نتیجه بگیرید که انکار، فقط اوضاع رو بحرانی تر میکنه و تصمیم بگیرید به خودتون کمک کنید.
از بخش سوم هم نتیجه بگیرید که با اطرافیانتون در این مورد صحبت کنید. به خصوص اگر از جانب اون اطرافیان تحت فشارین. زندگی یه مسابقه دو هست. شما هم دارید با بقیه توی این مسیر میدوید. ولی، یکی از پاهاتون مصنوعیه. شما بیشتر از بقیه خسته میشید. بیشتر از اونا نیاز دارید که بزنید کنار و استراحت کنید. تحت فشار بی نهایت بیشتری هستید و بهتر از هر کسی میدونید که زندگی عادلانه نیست. اگه کسی داره سرتون داد میزنه که د لعنتی! بیشتر بدو! پاچه شلوارتون رو بزنید بالا و بذارید ببینه شما در رنج هستین. تظاهر به عادی بودن، شما رو عادی نمیکنه. اما پذیرفتن خودتون؟ شاید کمک کرد! از این نترسید که بقیه به چشم یه بیمار بهتون نگاه کنن. شماها قهرمان زنده موندن با اعمال شاقه هستین. بقیه بهتون برچسب میزنن چون جرئت ندارن یه نگاه به خودشون بکنن و ببینن که خودشون چی ان؟ ولی شما، قهرمانید! اگه تو این جهنم دائمی زنده موندید، اگه جنگیدید و از خودتون ناامید نشدین، من بهتون افتخار میکنم. چه به اون خط پایان مسابقه دو لعنتی برسید چه نرسید، چه زودتر از بقیه برسید و چه دیرتر، ارزش قدم هاتون، خیلی بیشتر از بقیه آدماس. همین. 

به تمام آدم هایی که اضطراب ندارند: لطفا سعی کنید کمتر ادمهای اطرافتون رو تحت فشار بذارین. و از مادر او نیچیر هم بابت ژن خوبتون سپاسگزار باشید. 
در مرحله بعد، دفعه بعد که یه انسان مبتلا به اضطراب کنارتون خندید و از قشنگیای زندگی حرف زد، میتونید ته دلتون حس کنید سوپر من رو از نزدیک دیدین. میتونید بهش افتخار کنید! 

ادامه ندارد. تمام. 

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گناهان کبیره ایســـتگــاه مطالــعه اهل قلم و اندیشه فــــدکـــــ گروه متفکران آینده طعم شیرین عدالت fractaliteh تولیدى کیف blognews7 ماهی بلاگفا parsdl دانلودستان