اینجاهای قصه، میرسیم به دانشگاه. مشکلات با خوابگاهی شدن من چند برابر میشن. وسایل مدام بین خونه و خوابگاه جا میمونن. کارت دانشجویی دائما گم میشه. کارت مترو؟ هیچوقت نیست! و برنامه تخمی دانشگاه باعث میشه من نتونم برم کلاس یوگا. مدیتیشن؟ حتی حرفشم نزن.
اینجاهای داستان قهرمانمون خسته است. دهنش سرویس شده. فهمیده که اضطرابش قرار نیست بند بیاد! و باور کن، اون دیگه حتی نا نداره یک قدم برای بهتر کردن زندگیش برداره! مدام به این فکر میکنه هیچ چیز هیچ وقت درست نمیشه. و درست در همین ایام، اتفاق هولناکی رخ میده که دخترمون پرت میشه تو قعر افسردگی. با همون حال افسرده اش، بالاخره زیر بار اضطراب کم میاره، و سعی میکنه با مدیتیشن خودشو برگردونه. اما توی مدیتیشن هاش، مغزش منحرف میشه و یه سری دریافت های تاریک و ترسناک داره. حالا میفهمه چرا یوگی ها تاکید دارن مدیتیشن برای افراد افسرده ممنوعه. این وسط، سعی میکنه از پس افسردگی بر بیاد. الویت اول زندگی میشه مبارزه با افسردگی. قهرمان به کرات، به کرات، به کرات به گا میره. ویتامین دی مصرف میکنه، سعی میکنه با دوستاش وقت بگذرونه، اهنگای هادی پاکزاد رو از روی گوشیش پاک میکنه، شب تو پیاده رو قدم میزنه و زیر لب برای خودش شعرای امییدوارکننده انگلیسی بلغور میکنه و قبل همه این کارا، موهاش رو کوتاه میکنه.
خب. میرسیم به قرنطینه. قهرمان الان چطوره؟ قهرمان برگشته وبلاگ. و تلگرام. و اینستاگرام. میخواد یاد بگیره مصرف تکنولوژیش رو کنترل کنه. داره به قیمت جونش این ازمون رو میده. پنیک ها برگشتن، تعرق زیاد برگشته، ولی از پس افسردگی بر اومده. قهرمان داره تلاش میکنه که خودشو مجاب کنه و برگرده سراغ مدیتیشن. با توجه به دریافت های سیاهش تو دوره افسردگی، یه مدت از مدیتیشن هم میترسبد.
هنوزم، حتی فکر اینکه زندگیم یه جنگ دائمیه خستم میکنه. ولی مدام به خودم میگم میتونم کنترلش کنم. سعی میکنم خودمو با بقیه مقایسه نکنم و تحت شرایط استرس هم قرار نگیرم. اخرین کاری که برای حذف شرایط استرس انجام دادم، حرف زدن م بود. براش توضیح دادم که همچین مشکلی دارم و ازش خواستم درک کنه اولیت زندگی من زنده موندنه! موفق شدن و جا به جا کردن کوه قاف در الویت دوم قرار دارن.
این همه حرف زدم که برسم به این دو کلام اخر :
به تمام ادمایی که اضطراب دارن: لطفا از بخش اول و دوم نتیجه بگیرید که انکار، فقط اوضاع رو بحرانی تر میکنه و تصمیم بگیرید به خودتون کمک کنید.
از بخش سوم هم نتیجه بگیرید که با اطرافیانتون در این مورد صحبت کنید. به خصوص اگر از جانب اون اطرافیان تحت فشارین. زندگی یه مسابقه دو هست. شما هم دارید با بقیه توی این مسیر میدوید. ولی، یکی از پاهاتون مصنوعیه. شما بیشتر از بقیه خسته میشید. بیشتر از اونا نیاز دارید که بزنید کنار و استراحت کنید. تحت فشار بی نهایت بیشتری هستید و بهتر از هر کسی میدونید که زندگی عادلانه نیست. اگه کسی داره سرتون داد میزنه که د لعنتی! بیشتر بدو! پاچه شلوارتون رو بزنید بالا و بذارید ببینه شما در رنج هستین. تظاهر به عادی بودن، شما رو عادی نمیکنه. اما پذیرفتن خودتون؟ شاید کمک کرد! از این نترسید که بقیه به چشم یه بیمار بهتون نگاه کنن. شماها قهرمان زنده موندن با اعمال شاقه هستین. بقیه بهتون برچسب میزنن چون جرئت ندارن یه نگاه به خودشون بکنن و ببینن که خودشون چی ان؟ ولی شما، قهرمانید! اگه تو این جهنم دائمی زنده موندید، اگه جنگیدید و از خودتون ناامید نشدین، من بهتون افتخار میکنم. چه به اون خط پایان مسابقه دو لعنتی برسید چه نرسید، چه زودتر از بقیه برسید و چه دیرتر، ارزش قدم هاتون، خیلی بیشتر از بقیه آدماس. همین.
به تمام آدم هایی که اضطراب ندارند: لطفا سعی کنید کمتر ادمهای اطرافتون رو تحت فشار بذارین. و از مادر او نیچیر هم بابت ژن خوبتون سپاسگزار باشید.
در مرحله بعد، دفعه بعد که یه انسان مبتلا به اضطراب کنارتون خندید و از قشنگیای زندگی حرف زد، میتونید ته دلتون حس کنید سوپر من رو از نزدیک دیدین. میتونید بهش افتخار کنید!
ادامه ندارد. تمام.
درباره این سایت